منم عاشق بودم

منم عاشق بودم

.. سکوت ..

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 23484
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 131
تعداد آنلاین : 1

جاوا اسكریپت


4.

 

گفتم هر چه باداباد. براش زنگ زدم.هنوز یه بوق هم نخورده بود که زد روی اشغالی و خودش زنگ زد.گفتم چرا زنگ نزدی؟  گفت میخواستم ببینم خودت زنگ میزنی یا نه؟   _خب حالا که زدم.چیزی عوض شد؟   _نه ولی حس میکنم اینطوری بهتره  _که من زنگ زدم؟   _اره   _چرا؟چون غرورمو کنار گذاشتم؟   چیزی نگفت.خودم ادامه دادم:میخوایی انتقام بگیری؟   _نه   _پس چی؟   _دوس داشتم تو هم به خاطر من یه کاری کنی که کردی   _یعنی این خیلی مهمه؟   _در مورد ادم سختی مثل تو اره   من حرفی نزدم و خودش ادامه داد : نگفتی میای ببینمت یا نه؟   _گفتم که دلیلی برای این کار نمیبینم!   _منم گفتم دلیل دارم    با لحن مسخره ای گفتم:چی هست دلیلتون؟   _اینکه دلم برات تنگ میشه   _هههه!!همین؟   _همین و چند تا دیگه   _مثلا؟   _اینکه دوست دارم.اینکه دوسم داری.اینکه دلت برام تنگ میشه   _عجـــب!   _خب میایی یا نه؟   _نمیدونم.تا ببینم    _یه کاری بگم میکنی؟   _چیکار؟   _اول قبول کن تا بعد بگم   _نمیشه که!بگو حالااا!!   _اماده شو بیا بیرون   _کجا؟   _.دم در خونتون   _ها؟   _اوهوم.  _من نمیام.ببین من خیلی خوابم میاد.بریم بخوابیم دیگه.شما هم تشریف ببر خونتون بخواب  با لحن ناراحتی گفت باشه و قطع کرد.بعد صدای روشن شدن ماشین و حرکتش از دم خونمون اومد!با صدای ارومی گفتم:دیوونه. و بعد چشمامو بستم و خوابیدم.

صبح با صدای گوشیم بیدار شدم.یکی از مشتری هام دم در پارکینگ مونده بود و هی زنگ میزد به گوشیم.اول فکر کردم صدای ساعت موبایلمه که همیشه روی 6:30_7 کوکه! دکمه ی قرمز رو میزدم میخوابیدم!!بعد از اینکه دو سه بار زنگ زد تازه به خودم اومدم و مثل جن زده ها پریدم بالا..!!گوشی رو وصل کردم:بله؟   _خانم ماندگاری کجایین پس؟   _من؟خونه ام.چطور؟   با صدای خشمگین و مردونه ای : یعنی چی چطور؟خانم یه نگاه به ساعتتون بندازین!نیم ساعته دم در ایستادم!   _الان میام.ببخشین.الان میام.   سریع صورتمو شستم و چادر رنگی گل گلیم رو سرم کردم و دویدم سمت در پارکینگ.در رو باز کردم دیدم بنده خدا از حرص قرمز شده بود.با خجالت گفتم:سلام.الان سیستم رو روشن میکنم.واقعا شرمنده ام.   _خیلی خب!حالا خدا رو شکر خونه بودین!  بعد زیر لب غر غر کنان گفت:کارتون گیر کسی نیس!باباها و شوهرای بدبختتون از خروس خون تا بوق شب کار میکنن که شماها تا لنگ ظهر بخوابین!نه سرما میفهمین نه گرما...  هیمنطور داشت غرغر میکرد که بنری که براش طراحی کرده بودم رو نشونش دادم.خدا رو شکر همونی بود که میخواست و دیگه جای حرف براش نذاشته بود.با کلی سلام و صلوات ردش کردم ازپارکینگ رفت بیرون.پشت سرش رفتم که درو ببندم اما وقتی خواستم ببندمش دستای مردونه ای نذاشت.یه نگاه کردم به انگشتای کشیده اش.. این دیگه کیه؟ چرا نمیذارن برم یه لیوان اب بخورم؟امروزم عجب روزیه هااا!توی همین افکارم غرق بودم که صدای سهیل منو به خودم اورد:نمیذاری بیام تو؟   _ها؟   _ها چیه تو هی میگی؟بگو بله!مامانت یادت نداده؟ برو کنار دیگه!  بی اختیار رفتم کنار و اومد داخل.وقتی از کنارم رد شد حس کردم یه غول از پیشم گذشته!از بس قدش بلند بود ! صدام زد:مهسا؟   _بله؟  _میخوایی در رو ببندی یا نه؟  _ها؟یع.. یعنی بله؟   _میگم اگه دوس داری برگرد بیا داخل ، دم در بده   برگشتم سمتش . تازه متوجه اندام ورزشکاریش و استایل خوشگلش شدم!بعد از دو سه ماه!یه پیرهن صورتی ملیح پوشیده بود با یه شلوار جین !تنها نکته ی مثبتی که توی تیپش میدیدم ساعت صفحه درشت اسپرتی بود که روی مچ دست راستش خود نمایی میکرد! همینطور محو تماشای تیپش بودم که یهو بلند گفت:به چی نگاه میکنی مهسا؟حواست به منه؟   _چی؟ چی شده؟   _هیچی!جریان چراغونی سال دیگه است!   _ببخشین حواسم نبود.چیزی گفتی؟   _اره گفتم قیافت خیلی با مزه اس وقتی تازه از خواب بیدار شدی.اونم با این چادر گل منگولی!! همینجور که میخندید صورتم گــُــرگرفت.اروم گفتم:گل منگولی!  بعد یه لبخند معنی داری زد و گفت:مهسا؟فکر میکنی شکوه چی دوس داره هدیه بگیره؟   _نمیدونم!چرا؟   _دوس دارم یه هدیه بهش بدم   با حرص گفتم:من نمیدونم!هر چی میخوایین برین براش بگیرین.حالا هم لطفا بفرمایین بیرون من کار دارم   در کمال ارامش گفت:حسود خانم تا حالا کسی بهتون گفته بود چقدر با مزه ای وقتی حرص میخوری؟   _بفرمایین بیرون!   _میخواستم بابت اینکه از صبح زود تا حالا کشیک میده ببینه کی میایی در رو باز کنی تا من بیام ببینمت بهش یه هدیه بدم.ولی اگه تورو ناراحت میکنه...   محکم گفتم:سهیل!   _شربت نمیاری برام؟مهمون داری بلد نیستی؟مامانت چی یادت داده؟ادبم که نداری!   از خونسردیش خنده ام گرفت. لبخندمو که دید گفت:خودت میایی بریم؟   _کجا؟  _واسه شکوه ...   _نه   _بیا دیگه!لوس!همش من باید خواهش کنم؟   _گفتم نه   _باشه  بعد از جاش بلند شد رفت سمت در و توی چهارچوب در ایستاد و درحالی که پشتش به من بود گفت:کاش یکم فکر غرور منم بودی!  اون رفت و من با یه دنیا بُهت و پشیمونی موندم.رفتم توی ساختمان . هیچکس خونمون نبود.گوشیمو برداشتم زنگ زدم به سهیل:الو سهیل؟   _سلام،بله؟  _معذرت میخوام   _مهم نیس   _مهمه   _نه مهم نیس   _خب چیکار کنم ببخشی؟   _پاشو بیا دم در  _اونجایی؟  _زود بیا .   سریع اماده شدم رفتم دم در. نشسته بود توی ماشین پشت فرمون. چند تا ضربه زدم به پنجره. سرشو برگردوند سمتم و در رو باز کرد گفت بشین.  _اخه میترسم مامانم اینا بیان   داد زد:بشین بهت گفتم!  با ترس نشستم توی ماشین.هنوز در رو نبسته بودم که پاشو گذاشت روی گاز و ماشین با صدای بکس باد از جاش کنده شد...

اضافه شد:

 

اروم صداش زدم: سهیل؟   جواب نداد.یکم بلند تر گفتم:سهیــل؟؟   _بله؟   _کجا داری میری؟   _داشبورد رو باز کن یه عینک توشه،بردار بزن و شالتو بکش جلو تر که اگه کسی دیدت نشناسه   فهمیدم نمیخواد حرف بزنه واسه همین دیگه چیزی نگفتم وکاری که گفته بود رو انجام دادم.میترسیدم اما ته دلم بهش اعتماد داشتم.ولوم ضبط رو تا اخر زیاد کرده بود و به سرعت رانندگی میکرد.سرمو گرفتم توی دستام و آرنج دستام رو گذاشتم روی زانو هام تا کسی منو نبینه.بعد از نیم ساعتی دیدم هم سرعتشو کم کرد هم صدای ضبط رو.بعد هم کم کم متوقف شد.سرمو اوردم بالا.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جاده ای بود که توش قرار داشتیم.پرنده توی جاده پر نمیزد!کاملا خلوت و بیابانی!! برگشتم سمت سهیل و نگاهش کردم.حس کردم بغض کرده. میترسیدم بلایی سرم بیاره اما حس ناراحتی ای که توی چشماش بود داشت دیوونه ام میکرد. اروم گفتم:سهیل؟   _میترسی؟   میترسیدم اما گفتم نه   داد زد: دروغ میگی!بازم داری بهم دروغ میگی!    _خب...   _چرا سوار شدی؟چرا وقتی دیدی حرکت کردم نگفتی بایستم؟چرا نخواستی پیاده شی؟   سرمو انداختم پایین.    _بگو لعنتی.چرا باهام اومدی؟  بعد خم شد سمتم و سرشو اورد نزدیکتر و اروم گفت:چرا اومدی؟   نفسش خورد توی صورتم.سرمو پس کشیدم و در رو باز کردم و پیاده شدم. راه افتادم سمت خونه. از ماشین پیاده شد و چند بار صدام زد ولی من راه خودمو ادامه میدادم. سوار ماشین شد و راه افتاد دنبالم. چند بار گفت سوار شو اما کوچکترین عکس العملی نشون نمیدادم. گفت: بخدا اگه این دفعه ام سوار نشی میذارمت میرم. اون جلو هم جاده دوتا میشه. نمیدونی از کدوم طرف بری گم میشی! بیا سوار شو تا بیشتر از این کفرمو بالا نیاوردی. یه لحظه به خودم اومدم دیدم عینکش روی چشمامه. رفتم سمت ماشین. لبخند زد. عینک رو برداشتم گرفتم سمتش و گفتم: بفرمایین عینکتون.  دستمو دراز کرده بودم سمتش که بگیره ولی دستشو نیاورد جلو. منم عینکو گذاشتم روی صندلی و خونسرد گفتم: خدافظ   پاشو گذاشت روی گاز با سرعت از کنارم رد شد. بعد هم عینکو پرت کرد بیرون و رفت. ترس همه ی وجودمو گرفته بود. اگه واقعا جلوتر دو راهی باشه چیکار کنم؟خدایا این دیگه چه غلطی بود کردم؟چرا پا شدم با این روانی اومدم بیرون؟ اصلا اگه کاری میکرد چیکار میتونستم بکنم؟ حالا چجوری برم خونه؟ راهو پیدا میکنم؟اگه کردم چی به مامان بابا بگم؟  رفتم سمت عینک. برش داشتم و نگاش کردم. زانو هام سست شد و همونجا نشستم بین یه عالمه ماسه و خاک. بغضم ترکید. شروع کردم بلند بلند گریه کردن و بین گریه هام فحش دادن و نفرین کردن سهیل. یه ربع طول نکشید که گریه ام بند اومد حسابی گرمم شده بود. بدنم داغ شده بود و از تمام بدنم عرق میچکید. تصمیم گرفتم پاشم به راهم ادامه بدم.بالاخره یه طوری میشد دیگه! چند قدمی برداشته بودم که ماشین سهیل رو از دور دیدم که به سرعت به سمتم میومد. خودش بود. رسید بهم و متوقف شد. بعد از ماشین اومد بیرون و نگاه نگرانشو بهم دوخت. چیزی نگفتم بهش و شروع کردم به رفتن. اومد سمتم و اروم صدام زد: مهسا    داد زدم: مُــرد!  پشت سرم داشت میومد. یکم بلند تر گفت: خدا نکنـــه ! مهسا    برگشتم سمتش و بلند تر داد زدم: گفتم مُـــــرد!دیگه دنبالم نیا!  یهو غم چشماش چند برابر شدو گفت: گریه کردی؟  رومو برگردوندم و گفتم: به شما ربطی نداره.   صداش اروم اروم بلند شد: مهسا من دوست دارم. میفهمی؟ میگم دوست دارم میفهمی؟  حالا دیگه داشت فریاد میزد و میگفت: چقدر دیگه باید غرورمو بشکنم لعنتی؟ چقدر دیگه باید خودمو پیشت کوچیک کنم؟ چرا نمیفهمی چه بلایی سرم میاری با این همه غرورت؟چرا نمیفهمی دیگه توان ندارم پیشت؟چرا حالیت نیست دیگه هیچی ازم نذاشتی؟   اون داشت گریه میکرد و داد میزد و من سرمو انداخته بودم پایین و قطره های اشکم پرت میشد روی ماسه ها...  از خودم بدم اومد که انقدر بهش بد کردم... منم دیگه نمیتونستم حسمو ازش مخفی کنم. برگشتم سمتش. زانو هاش سست شد و افتاد زمین. منم نشستم روی زانو هام. اروم گفت: مهسا بخدا دوست دارم. دوس دارم. هوس نیس. دوس داشتنم خالصه...   _سهیل   _جون سهیل؟   _من... هیچی   _پاشو ببرمت خونتون. مامانت اینا بین نگرانت میشن. با اکراه بلند شدم و دنبالش راه افتادم سمت ماشین. رفت سمت در راننده. منم دنبالش رفتم. یه لبخند زد و گفت: در اونطرفه.  _سهیل   _جانم؟  _میشه نریم؟...  


نظرات شما عزیزان:

شبنم
ساعت2:33---15 مرداد 1391
سلام عزیزم وب قشنگی داری
موفق باشی


شبنم
ساعت2:32---15 مرداد 1391
جنونم ناشی از تأثیر دل بود
سکوتم حاکی از تصویر دل بود
من و عاشق شدن، هیهات هیهات
تمام فتنه ها تقصیر دل بود....
__________________


gelareh
ساعت16:12---13 مرداد 1391
سلام عزيزم.خيييييلي خيلي خيلي نوشتنت عاليه.واي والا تا ادامشو بنويس من دق ميكنم

خيلي جالبه.واقعا حسش ميكنم...عاليه

به منم سربزن اگه قابل دونستي

بوس بوس
پاسخ:سلام. ممنون گلاره جان.خدا نکنه!!! ممنون لطف داری عزیز دلم:) حتما:) چرا که نه؟؟


رامين
ساعت10:20---11 مرداد 1391

عالي بودي به منم سربزن خوشحال مي شم

پاسخ:ممنون



banoo
ساعت1:43---9 مرداد 1391
پاسخ:daghighan chi shode? ashghal rafte too cheshmet?

فاطمه1
ساعت17:38---8 مرداد 1391

بالاخره خوندمش، چی کار کردی که درست شد کلک ؟
ببین طفلی چقدر داغون شده بود که اینجوری کرد ...

خاطره:

تبریک میگم!شما موفق به فتح قله ی اورست نه ، ولی به خوندن نوشته های بنده شدی!!

جادو جنبل! بلدی؟ اگه بلدی تو ام انجام بده:))

اوهوم:( 



ناجی
ساعت5:40---8 مرداد 1391

من اومدم!
ولی فراخوان پیدا نکردم؟!!!

خاطره:

خوش اومدی عزیزم.

ختم قرآن!!!

 



فاطمه1
ساعت2:03---8 مرداد 1391
خاطره ادامه مطلبت واسم باز میشه اما مطالب داستان معلوم نیست با مشکی نوشتی ؟ چی کار کنم خب ؟ تا حالا 5 6 بار اومدم اما نشد بخونمپاسخ:فرزندم شما چرا تا این وقت شب بیداری ؟ واسه افراد زیر 5 سال غیر قابل مشاهده است دلبرکم:) شما برو بخواب:) :-D شوخی کردم فاطمه جون. الان میبینیم. فدای ابجی :x

shirin
ساعت17:56---7 مرداد 1391
این پسر بیچاره از دست توئه مغرور!


خاطره من کارآموزیام شروع شد دیگه نمیتونم تو ختم قرآنتون شرکت کنمپاسخ::-d بابا دیگه من نیستم که!!:)) باشه فقط اونی که برداشتی رو بخون. موفق باشی;)


shirin
ساعت15:04---6 مرداد 1391
ای وای چقدر گناه داشت بیچاره!
پاسخ: کی؟


مهسا
ساعت17:46---4 مرداد 1391
وای دختر وبت خیلی خوشمله

حیف که ننه بابام خفن محدودم کردن وگرنه همش تو وبت سیر میکردم

همینجوریشم همش میام .در کل خیلی با نوشته هات حال میکنمپاسخ:ممنون مهسا جون. چرا؟ شیطونی کردی؟:ی ممنون عزیز دلم لطف داری شما:)


mehraban
ساعت9:43---4 مرداد 1391

گاهی گذشت میکنم... گاهی گذر... و کاش بدانی فرق این دو را...!!!

سلام خاطره جون من لینکت هم کردم البته ببخش بدون اجازه
دوست داشتی منو با نام خستگی را تو به خاطر مسپار لینک کن منتظرتم

 

پاسخ:

سلام عزیزم . خیلی قشنگ بود...

:)

ادرست رو بذار تا بلینکمت:) :*



banoo
ساعت17:59---2 مرداد 1391
سلام من جز 8 را خوندم واسه ختم دوم هم جز های 10 و 11 را میخونم راسی تو ختم اول هم 13 را هم میخونم. .از منا 5 ستاره بذاریاااااااپاسخ: باشه الان ستاره میذارم/.اونارو هم برات ثبت میکنم. تو یه ستاره هم زیادته:P باشه پنج جز بخون تا پنج تا ستاره بگیری.نظرت چیه؟ اَی آدم ... هم خودتی:p

فاطمه1
ساعت1:35---1 مرداد 1391
خوش به حال شکوه شد پاسخ: :))

فائزه
ساعت13:09---31 تير 1391
خدایا !

فرو دادن اینهمه بغض روزه رو باطل نمیکنه؟پاسخ:فائزه جونم خیلی قشنگ بود عزیزم.ممنون از لطف های بی پایانت :)


مجید خدایاری
ساعت0:29---31 تير 1391
سلام دوست عاشق.درسته منم یه عاشقم .از وبلاگت خوشم اومد و لینکت کردم.بیا و ببین.لطفا من رو هم لینک کن.





اینم هدیه ی من به تو:<

کو طبيبي تا شکافد قلب خونين مرا

تا ببيند من نمردم، عشق تو کشته ما


پاسخ:سلام ممنون.سر زدم / ممنون:)


مهشيد
ساعت17:13---30 تير 1391
سلام خاطره جونم. خوبي؟

ببخشيد نبودم. نتم قط بود. شرمنده به خدا

چقد داستانت قشنگ شده. خيلي خوشجيل بود.پاسخ:سلام عزیز دلم.ممنون گلم تو خوبی؟ دشمنت شرمنده عزیزم.نیازی به عذر خواهی نیست فقط دلتنگ و نگرانت شده بودم. ممنون عزیزم لطف داری منتظرتم:)


shirin
ساعت16:05---30 تير 1391
چه بی اعصاب!

آخی گندست!

چه ارتباظ خوبی پیدا کردم با این داستان!انگار واقعیته!

راستی چادر گل منگولیتو قربون!:دی
:-D خوشحالم:) :)) =))


Hesam
ساعت15:03---30 تير 1391
سلام
وب قشنگی داری خوشحال میشم به منم یه سری بزنی.منتظرم.
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: خاطره تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلام. اینجا داستان " ترس " رو میخونین.اگه میخوایین بهتون خبر بدم که اپ کردم عضو خبرنامه بشین.جواب کامنت هاتون هم زیرش مینویسم. دوست دارم نظرتونو بدونم.خوشحالم میکنه انتقاد هاتون.وقتتون خوش.فعلا ---------------------------- جاي خالي " تـو " را با عروسکي پر مي کنم همانند توست مرا " دوست ندارد دلش برايم تنگ نمي شود" احساس ندارد ! اما هر چه هست " دل شـکـســتـن " بلد نيست ...! جاي خالي " تـو " را با عروسکي پر مي کنم همانند توست مرا " دوست ندارد دلش برايم تنگ نمي شود" احساس ندارد ! اما هر چه هست " دل شـکـســتـن " بلد نيست ...!

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to j4u.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com