منم عاشق بودم

منم عاشق بودم

.. سکوت ..

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 59
بازدید کل : 23494
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 131
تعداد آنلاین : 1

جاوا اسكریپت


2.

 

شکوه چند ثانیه ای پیش سهیل بود و بعد دوید سمت من:دیوونه نرو خونه؛ مامانت میفهمه دروغ گفتیم.بیا بریم خونه ما.   _حرف نزن شکوه!   _باشه ولی حالا بیا بریم خونه ما   _نمیام.از شما زیاد به ما رسیده  _الاغ الان مامانت گیر میده برات بد میشه تو چرا نمیفهمی؟  بعد دست منو گرفت و برد خونه ی خودشون.خب راستم میگفت اگه مامان میپرسید چرا برگشتین چی باید میگفتم؟ منو برد توی اتاق خودش و رفت واسم شربت اورد:بیا بخور جوشت بخوابه  _جوش من وقتی میخوابه که تو خواب بخواب بری   ادای دخترای لوس رو در اورد: اوا مهسا جووون؛این چه حرفیه؟ایشـــــالــله که عمرت نباشه  _اره ایشالا من بمیرم از شرت خلاص شم   _د ِ نزن این حرفو!تو چیزیت بشه که سهیل جووون دق میکنه.دلت میاد پسر  به این خوبی رو؟   زیر لب غر غر کنون گفتم: همون اگه فقط واسه اون ناراحت باشی   خنده کنان اومد دستاشو دور شونه هام حلقه کرد:قربونت برم عزیز دلم یه تار موی گندیده ی تورو به هزار تا سهیل و امثالش نمیدم. اگه میبینی واسش چونه میزنم واسه اینه که چشماش ...   _سگ داره؟   _تا حالا دقت کردی ببینی چجوری نگات میکنه؟عشق توی چشماش موج میزنه   _پس باید مواظب باشم غرق نشم!!   دستاشو باز کرد و رفت سمت کمدش و با لحن کشدار و مطمئنی گفت : غرق شد ـــــی   _حرف مفت نزن!اصلا کی به تو گفته بود من دوسش دارم رفتی اون چرندیات رو بهش گفتی؟   _اخه...   _اصلا تو که فکر میکردی نامزد داره ! کی بهش گفتی من دوسش دارم؟هان؟چرا بهش قول دادی منو ببری ببینه؟مگه ازش بدت نمیومد؟   _خب... راستش... همون موقع که اومدم خونه بهش اس ام اس زدم که دیگه مزاحمت نشه وگرنه پدرشو در میارم اونم فهمید از طرف تو بودم واسم گفت همه چیو . خیلی پسر مودب و با منطقیه انقدر قشنگ حرف زد که...   _که تو غیر از چشماش غرق حرفاشم شدی   _چرت نگو مهسا!من این کارارو برا تو کردم!   باعصبانیت از جام بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی داد زدم:پس لطف کن از این به بعد از این لطف ها به من نکن.   _باز که امپر چسبوندی!بگیر بشین بینم! 

بالاخره انقدر چرب زبونی کرد و کرد و کرد که راضی شدم واسه چند وقتی با سهیل در ارتباط باشم و اگه ازش خوشم نیومد یه بهونه داشته باشم واسه رد کردنش.

قرار شد به سهیل بگه شب برام زنگ بزنه باهاش حرف بزنم و همینطورم شد. ساعت 8 شب ، اسم kane  اومد روی گوشیم :بله؟   با صدای ارومی که ناشی از خجالتش بود گفت:سلام   _سلام ، بفرمایین(منم که اصلا نشناختمش:ی)  _خوبی؟   _مرسی،شما؟   _نشناختین؟سهیلم   _اهان.بفرمایین   _شام؟   خنده ام گرفته بود:نه ، منظورم اینه که...   اروم خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم.شکوه خانم گفتند که میتونم باهاتون تماس بگیرم   _خب الانم گرفتین دیگه! پس دارین با کی حرف میزنین؟   _نه منظورم اینه که...  بعد سکوت کرد و من خنده ی کوتاهی کردم.  _مهسا   _بله؟   _خنده هات خیلی قشنگن   وای خدا،،، دلم میخواست زمین باز شه بنده رو درسته قورت بده!:ممنون شما لطف دارین   _متولد چه ماهی مهسا؟   _مرداد   _من آذرم   _منم مهسام:ی به صدات میاد پسر باشی!! :ی    در حالی که میخندید گفت:یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟   _نمیدونم.بپرس   _همیشه انقدر زود با کسی جور میشی؟   اون لحظه از حرص دندونامو به هم قشار دادم.واسه چی انقدر رو بهت دادم بچه پررووووووو!!!  سهیل که سکوتم رو دید گفت:ناراحت شدی؟    حرفی نزدم   _معذرت میخوام منظور بدی نداشتم   _مهم نیس.من یکم سرم شلوغه.اگه امری ندارین خدافظ   _من که معذرت خواستم  _منم گفتم که مهم نیست   با لحن غمداری گفت:باشه.ببخشید مزاحمت نمیشم.برین به کاراتون برسین فکر نمیکردم که...   _اقا سهیل من کار دارم!همینجور میخوایین به حرف زدنتون ادامه بدین؟خدافظ  دیگه!!!  بعد از چند ثانیه اروم خداحافظی کرد و ارتباط رو قطع کردم. از اینکه زود باهاش گرم گرفتم حرص میخوردم ولی از اینکه چند ثانیه اخر ضایع اش کردم توی دلم خوشحال بودم . اخه پرو پرو بهم میگه همیشه انقدر زود جور میشی؟پررررررووووووو!! زنگ خونمون خورد.مهدی و میلاد با هم اومده بودن دنبالمون بریم گردش. _سلام   میلاد:درد!  من ریسه رفتم ومامانم اروم میخندید و بقیه تعجب زده نگاه میکردن.یه دفعه میلاد بغلم کرد و محکم فشارم داد:میلاد ولم کن استخونام شکست!   _قوی میشی   _بابا میگم ولم کن به خدا لِهم کردی!  _اشکال نداره   _مامااااااااااااااااااااااان ببیـــــــــــــن   مامان:ولش کن میلاد بچه مو!مگه خاکشیر و نمک دهنش گذاشتی؟  یلدا(زن میلاد): چیکارش داری میلاد ؟! اِ !  ولش کن بیچاره رو!   _دخالت نکن شما یه خرده حسابه بین خودمون.   _حقت بود.  همون موقع زنگ تلفن به صدا در اومد. مامان گوشی رو اورد سمتم و گفت:شکوهه.چیکارت داره؟   خودمو به زور از بغل میلاد کشیدم بیرون و حالت غر غر کنون گفتم: ولم کن میلاد ببینم!اه!پرو! جونم شکوه؟   _سلام     _سلام.     _سهیل میگه ازش ناراحتی میخواد بهت زنگ بزنه دو باره  _چی؟نه مهمون نیستن داداشامن   _ اِ ؟  اهان اهان.باشه بهش میگم زنگ نزنه.خدافظ   _باشه .خدافظ    مامان:چیکار داشت؟   _میخواست بیاد اینجا دید مهدی اینا اینجان گفتن نمیاد.   دیگه میلاد ولم کرد و رفتم توی اتاقم لباس بپوشم بریم بیرون . یه مانتوی کرم قهوه ای اسپرت کوتاه پوشیده بودم با یه شلوار تنگ کتون و یه جفت کفش اسپرت پوما به رنگ کرمی با خط قهوه ای و به جای شال یا روسری هم کلاه قهوه ای رنگی گذاشتم سرم:ی  .  نگار با چشمای درشت شده دستاشو از ارنج خم کرد و برد بالا و تکون داد یه سوت زد و گفت:چیه خانم؟تیپی به هم زدی؟!خبریه؟   _خبری نیست فقط دوس داشتم بدونم نظرتون چیه در مورد این تیپم   _کی اینارو خریدی؟بابا بذار رانندگی یاد بگیری بعد هی برو واسه خودت تنها تنها چیز بخر.   _نه بابا!تنهایی چیه؟فقط کفشامو خودم خریدم! مانتو رو بابا از قشم برام گرفت یادت نیس؟ کلاهم که خودت واسم هدیه اوردی. شلوارم همونیه که از عیده با هم رفتیم از صرامی گرفتیم.   _خیلی به هم میان.   _ممنون ولی میترسم بابا خوشش نیاد.   _حالا بیا بریم ببینیم چی میگن    وقتی رفتیم پیش بقیه همه خوششون اومد اما بابام گفت اول یه شال سرت کن بعد کلاه رو بذار.چون دوس نداشتم ناراحتش کنم همین کارم کردم.خوشبختانه من همیشه لباسام همرنگ هم بود و شال کرمی هم داشتم. از خونه که اومدیم بیرون دیدم شکوه هم رسید دم خونمون. واسه اینکه جلوی مامان ضایع نشم و به قول معروف سه نشه گفتم: تو که گفتی نمیایی خونمون!چی شد؟   _هان؟سلام.خب گفتم بیام زنداداشتم ببینم دیگه!   _باشه  اما شرمنده ما داریم میریم بیرون.اگه میخوایی باهامون بیا؟!   _نه ممنون.خب مزاحمتون نمیشم.با اجازه. بعدش سریع رفت توی خونشون و در رو بست. یه ربع نگذشته بود که اس داد: کجا دارین میرین؟   _رستوران عموم . همه گشنه ایم.  دیگه خبری ازش نشد و منم بیخیالش شدم. رستوران عموم بیشتر شبیه فضای سبز بود تا رستوران. بابا بزرگم یه زمین خیلی بزرگی داشت که بعد از مرگش بابام و تنها برادرش به ارث بردند. خواستن بفروشن اما فکر ساختن یه رستوران دنج به ذهن عموم میرسه و پیشنهادشو میده. بابام هم که حوصله ی این کارارو نداشته بهش گفته هر کاری میخوایی بکن من سهمم رو میدم دست تو. اگه بهت گرفت و خواستی سال به سال یه سود کمی هم بهم بده نخواستی هم بخور داداش نوش جونت:ی . عموم هم نامردی نکرد و اونجا رو باغ کردبه جای رستوران! توی گل و گیاه و این چیزا خیلی سلیقه داره. یه زمین مربع شکل که دور تا دورش حصار چوبی که از جنس مرغوبی ساخته شده ، کشیده و بعضی جاهاش حصارش شبیه ستونیه که بالاش چراغ های سفید رنگ و دو سه تا در میون چراغ طلایی رنگ به کار بردند. خود ساختمان رستوران وسط زمینه و دورش پر از سبزه و گل و چمن و درختای بید بزرگ که زیر بعضی جاهاش نیمکت های چوبی داره و زیر یکی دو تا از درختای بزرگتر میز خانوادگی گذاشته اند و مخصوص مهمونای خاصه. دور این چمن ها و سبزه ها و گل ها هم یه چیزی شبیه رود درست کرده و باید از روی پل بگذری .در واقع اگه بخوای بری داخل باید از روی پل بگذری و وارد سنگفرش های یکی در میونی بین سبزه ها بشی و از اونجا بری داخل رستوران. توی اب هم چند تا اردک و چند نوع مختلف ماهی های کوچولوی قرمز ... بعضی جاها هم کف اب چراغای خیلی ریز نقره ای و سفید گذاشته که شب ها شبیه مروارید به نظر میاد... داخل ساختمان هم یه محیط اروم و شیک. در واقع دو کار رو یه جا انجام داده : هم اینکه یه رستوران شیک داشت هم  یه فضای سبز رویایی داشت. خلاصه که محیطش خیلی رویایی و دنج هست و هر وقت میخواستیم عموم رو ببینیم به جای اینکه بریم خونش اونجا قرار میذاشتیم. رفتیم زیر یکی از همون درختا دور میز نشستیم و گارسونی که کت شلوار میشکی با پیراهن سفید پوشیده بود اومد سمتمون: سلام اقای ماندگاری. خوش اومدین.بعد مِنو رو بهمون داد . همه کباب سفارش دادیم با سالاد و نوشابه. واسه دسر هم من مثل همیشه زود گفتم بستنی و بقیه هم به تبعیت از من بستنی سفارش دادن. چند دقیقه ای که نشستیم و داشتیم با هم میخندیدیم عموم با یکی از خدمتکاراش اومد و توی دست هر دوشون سینی های حامل سفارش ما بود(حامل! عجـــب!!:ی)   سریع از جام بلند شدم و با کلی خواهش سینی رو از عموم گرفتم و ازش خواستم بیاد پیش ما. اون خیلی جوون بود . تقریبا هم سن و سال مهدی و خیلی با هم جور بودیم. کلی هم بهم طعنه زد واسه لباسایی که پوشیده بودم و مسخره ام کرد و خندید:از کجا در اومدی عمو؟دستشویی؟   میلاد شروع کرد به قهقه زدن . هم حرصم گرفته بود هم خنده!گفتم:کلاس نداری!مثل نون کپک زده ای توی این اشپزخونه ات!!   عمو: کپک باز یه خوبی داره.ازش پنی سیلین میگرفتن!   _اونی که توی دستوشیه هم یه خاصیتی داره. علف مَـلـَـفای باغتو پرورش میده   مهدی:اَه! بذارین غذامونو بخوریم دیگه!مثل اوم و هوم(سگ و گربه) میمونین!همون موقع عموم یکی زد پس گردنش و سرش مثل سر مرغ رفت نزدیک بشقاب و اومد بالا.دیگه من غش کرده بودم از خند که دیدم سهیل داره میاد سمت میز ما! یا خدا!!! این اینجا چیکار میکنه؟چرا داره میاد سمت ما؟؟؟؟


نظرات شما عزیزان:

نویسنده کوچولو
ساعت12:01---11 مرداد 1391
سلام. اگه رمز قسمت های 2 - 3 - 4 رو بهم بدی ممنون میشمپاسخ: سلام عزیزم رمزشو نمیدم:p نداره . ;)

3ajjad
ساعت20:55---7 مرداد 1391
okay vebe khobi dari bazam biya vebam khoshhale misham
پاسخ: وب رو با دبلیو مینویسن:D بیخیال ممنون سر زدی ولی فکر کنم اشتباه کامنت گذاشتی اقای l3oy


امیررضا ترول شهر
ساعت22:44---20 تير 1391
استعداد داستان نویسید 20پاسخ:ممنون.ادرس چرا نذاشتین؟

mahsalove90
ساعت15:04---15 تير 1391
سلام آبجی.خوبی؟چرادیگه نمی نویسی؟

چرادیگه نیستی؟کجایی؟داری چیکارمیکنی؟بیادتم(1)پاسخ:سلام عزیزم ممنون.چند وقتی کامپیوتر نداشتم.تازه اومدم و الانم میخوام اپ کنم:) ممنون از نظرت


مسعود
ساعت0:55---10 تير 1391
سلام!
خوب هستید؟
خسته نباشید!
اومدم بگم وبلاگم یک ساله شد!
به همین مناسبت مراسم جشن و سروری پرپاست!
مکان:اینترنت، سایت بلاگفا،وبلاگ پلاک001
زمانی هم تعیین نشده و هر موقع وقت داشتید قدم رنجه بفرمایید!
از آوردن کادو هم جدا خودداری کنید چون پس دادنش مشکله![نیشخند]
ممنون!

[گل][گل][گل]


melika
ساعت12:43---7 تير 1391
سلام خاطره جوووون .چطوری .پست جدیدت خیلی قشنگ بود عزیز دلم ! راستی یه پیشنهاد دارم برات :چرا این داستانت رو یه کتاب نمی کنی من مطمئنم اگه کتابش بکنی خیلی پر فروش می شه . اینطوری هم دیگه کسی نمی تونه از نوشته هات کپی برداری کنه وهم مایه دار میشی عزیزم. راستی یه خبر وب من خراب شده یه وب دیگه درست کردم عزیزم!اینه:http://br0kenheart.loxblog.com

حتما بهم سر بزن و نظرتو بگو.
پاسخ:سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ممنون لطف داری زوده هنوز واسم.یه نویسنده باید خیلی چیزا داشته باشه که هنوز ندارم..!! سر زدم ولی وقت نداشتم کامنت بذارم شرمنده.انشاالله توی یه فرصت مناسب میام میخونمت و نظرمو میدم;)


yalda
ساعت12:12---7 تير 1391
سلام

با قسمته 11 رها آپم ... خوشحال میشم بیای بخونیو نظرتو بگی.

just-4-you.blogfa.com
پاسخ:الان سر کلاسم.کامم وصل شد حتما میام;)


shirin
ساعت18:34---5 تير 1391
عزیزم پس چرا آپ نمیکنی؟!
پاسخ:سلام گلم نیستم چند وقتی


مهشيد
ساعت20:33---29 خرداد 1391
بخوام توضيح بدم خيليه. دوس داشتي اولين پست اسفندمو بخون.
اونجا دقيقا نوشتم چي به چيه...
چي شده گلم؟ چرا خاطرات تلخ؟ نبينم ناراحت باشياپاسخ:خوندم عزیزم تو چند سالته؟ همیشه حرف هایی هست برای نگفتن... از اون وب فقط یکی میفهمه منظورم از اون حرفم چیه اونی بیشترین لبخند رو روی لبام کاشت چه تلخ چه شیرین :-< بیخیال ابجی جونم.بیخیال... دیشب به قدر کافی براش گریه کردم.


مهشيد
ساعت8:33---28 خرداد 1391

سلام خاطره جون. ببخشيد ي سوال؟

من از ديشب حدودا 5 يا شيش بار لينكت كردم. ميگه پيوند هاي وبلاگ به روز شد ولي آدرس وبلاگو نمايش نميدهچي كار كنم واقعا؟">

پاسخ:سلام عزیزم. یعنی تو،توی وبم لینک نمیشی؟خب من الان لینکت میکنم اگه مشکل اینه ببخشید دیشب یهو مجبور شدم رفتم نتونستم.



مهشيد
ساعت8:25---28 خرداد 1391

الان كه جفت آدرسات با يه اسم لينكه فقط به دنبال اين وب جديدت 3 تا نقطه گذاشتم اسماشون دقيقا يكي نباشهآره. فعلا كه حل شد. حدودااز اويل آبان با اين معلم زبانمون درگير بودم... البته خداروشكر الان از دسش خلاص شدم بي خيال ما شد. البته بي خيال كه نشد منو ميبينه قرمز ميشه روشو اونور ميكنه

چقد خوشحال شدم از جوابت. نميدوني چقد دلم واست تنگيده بود. قبل اين كه برم واسه امتحانا اومدم وبت ديدم هيچ خبري نيس. ولي خوشحالم دوباره سرو به كار كردي

بازم ميام پيشت عسيسم.

فعلا">

پاسخ:باشه عزیز دلم.ممنون لطف کردی چرا؟مگه معلم زبانتون چطوریه که درگیرش بودی و حالا روشو اونطرف میکنه؟ مشغول خاطرات خودم بودم.یه وب دیگه خاطرات شخصی خودم رو مینوشتم واسه همین دیگه داستان ننوشته بودم.اون که تموم شد دوباره دست به کار شدم.البته الان خیلی سخته برام از وب قبلی خاطرات بدی دارم.با همه ی شیرینی هاش تلخ تموم شد:( ... بیخی منتظرتم گلم.زود به زود:* :-h



مهشيد
ساعت21:32---27 خرداد 1391
سلااااااااااااااااااااااام خاطره.خوبي؟ دلم برات ي ذره شده بود...

هه ما كه اسير ي سري مسائل كلا درگير بوديم نشد بيايم. عاشق نوشته هاتم.

من لينكت كردم. راستي آدرس قبليتو پاك كنم يا اونم باشه؟خاطره: سلام مهشید جوووونم.دل منم برا دوستای خوبم مثل تو تنگ شده بود. عزیزم حالا حل شد؟فدات شم ممنون. :"> خجالتمون نده:* گلم اگه دوس داری پاک کن اگه دوس داری بذار باشه:) عجـــب!چرا؟باشه خودم لینکت میکنم:) :* :* باور کن خیلی خوشحال شدم دیدمت:)خدارو شکر:)


الهام
ساعت11:25---27 خرداد 1391
سلام

جالبه

دوس دارم بقیشو بدونم

میشه زودتر بنویسی؟
پاسخ:سلام الهام جان خیلی وقته توی وبت مطلبی نذاشتی.چرا؟!


shirin
ساعت10:09---23 خرداد 1391

خاطره جانم چرا اینقدر توضیح دادی رنگ لباسو تیپتو و فضای اونجارو ؟!مگه قراره اتفاقی بیافته که به فضا و لباس تو مربوطه؟

چه دوست خوبیه شکوه

پاسخ:تقریبا اکثرا با جزئیات میپسندن.واسه همین. :) شکوه: ))



ghasem
ساعت1:30---23 خرداد 1391
وبت عالیه خوشحال میشم به ماسر بزنی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: خاطره تاريخ: سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلام. اینجا داستان " ترس " رو میخونین.اگه میخوایین بهتون خبر بدم که اپ کردم عضو خبرنامه بشین.جواب کامنت هاتون هم زیرش مینویسم. دوست دارم نظرتونو بدونم.خوشحالم میکنه انتقاد هاتون.وقتتون خوش.فعلا ---------------------------- جاي خالي " تـو " را با عروسکي پر مي کنم همانند توست مرا " دوست ندارد دلش برايم تنگ نمي شود" احساس ندارد ! اما هر چه هست " دل شـکـســتـن " بلد نيست ...! جاي خالي " تـو " را با عروسکي پر مي کنم همانند توست مرا " دوست ندارد دلش برايم تنگ نمي شود" احساس ندارد ! اما هر چه هست " دل شـکـســتـن " بلد نيست ...!

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to j4u.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com